وقف نامه

"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً
حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا 


 سلام قولا من رب رحیم

16 ماه مبارک تصمیم گرفتم یه وقف نامه بنویسم و خودم و زندگیمو وقف اسلام و شهدا کنم . روز آخر دوره بود و رفتیم حرم حضرت امام (ره) ؛ از اون جایی که همیشه زود دیر می شه فرصتی نبود که وقف نامه رو ، روی کاغذ بیارم ، رو دلم نوشتم و از آقا روح الله (ره) خواستم که امضا کنن این سند رو، تا پیش خدا اعتبار داشته باشه..چشمم افتاد به نصیحت پیر جماران که : «..نگذارید انقلاب  دست نااهلان بیفتد.» و همون جا قول دادم که کوتاهی نکنم و با تمام وجود پاسداری کنم از این درخت پر ثمر.بعد از عهد و پیمان با امام امت راهی بهشت زهرا شدیم:

سخت باید نفس را بشکست و ماند/  عهد و پیمان با شهیدان بست و ماند  

اختتامیه بود و بغض داشت خفه ام می کرد . از تموم شدن کلاسها واهمه داشتم ، از غفلتی که در کمین نشسته بود سخت می ترسیدم..زل زدم تو چشمهای سردار خیبر و مغز متفکر دفاع مقدس ، با گریه و التماس خواستم نذارن تو کوچه پس کوچه های زندگی گم بشم...

نزدیک اذان بود و مدهوش و شیدا میون قبور می دویدم تا به بابا برسم ؛ به قول آبجی همه شهرو خبر کردم تا اینکه خودمو رسوندم به ردیف 63 شماره 44. مثل کسی که سالها از عزیزش دور بوده فریادی از سر شوق کشیدم و سنگ مزار بابا اکبر رو در آغوش گرفته بوسه بارون کردم...شهادت سنگ را بوسیدنی کرد... انقدر ذوق زده بودم که یادم رفت  اینجا باید حواسم جمع باشه و گوش بشم . همه وجودم زبون شده بود و بابا چه خوب گوش می داد درد دل های دخترش رو...عشقو میگن خدائیه راست میگن/دختر میگن بابائیه راست میگن...وقتی چشمم افتاد به اون امضای قشنگ روی حلق بابا خواستم که بابا هم پای وقف نامه دخترش رو امضا کنه تا دیگه دلم هر جایی نباشه. تو گرمای ظهر جمعه رمضون عجب خلوت دل نشین و با صفایی بود...

25 روز غفلت و روزمَرگی و روزمُردگی...و حالا...

بابا جان سلام ، اومدم..دیر اومدم..با چشم و گوش خاک گرفته و با قلبی پر غبار و آلوده..اما اومدوم ، تا تجدید عهد کنم و دلم رو از دنیا پس بگیرم و بسپارم به صاحب اصلیش «القلب حرم الله..» اومدم شهیدنشین بشم و مهمون همیشگی سفره شهدا باشم..مال شهدا باشم..این دفعه نمی خوام دستمو از تو دست بابا پس بکشم ؛ می خوام مراقب دست و دل و چشمی باشم که شما برای پاک موندنش جون دادید . هنوز من به دنیا نیومده بودم که خیلی از شماها رفتید تا من بمونم و با خونتون به من گفتید که دوستم دارید . به خاطر امنیت و آرامش من آسایش دنیا رو بر خودتون حروم کردید و من...آخر چه دارد بگوید انبوهی از نقطه چین ها...جز شرمندگی و سرافکندگی ، جز روسیاهی و گناه چیزی ندارم.

میگم بابا ، نکنه با این دستهام سیلی به جمجه هاتون زده باشم ؟ نکنه با این پاها لگدمال کرده باشم... نه...نه...لگد فقط مال یه جا بود اون هم پشت در خونه ی ... سیلی مال تو کوچه هاست...واااااااااااااااای .... خدایاااااااااااااااا.... من نمی خوام ، من نمی تونم مغیره و ابومکر باشم...من نمی خوام دل مادرو خون کنم . می خوام حر باشم..عبد باشم..زندونی و اسیر محبت خدا باشم..دل را بخر چنان حُر، تا آیم از میان بر/بی عجب و بی تکبر از راه خیمه گاهی . بابا جون، دل دنیائیم رو به سیخ میکشم و نمک به زخمش می زنم تا دیگه هوای دنیا رو نکنه ، قول میدم بابایی ، قول میدم دختر خوبی باشم.

هر چی وقف بشه موندنی میشه..می خوام بمونم..رنگ الهی بگیرم و بمونم...صبغة الله ومن احسن من الله صبغة...عطر شهدا رو بگیرم و مهمون همیشگی سفره تون بمونم.. من اما ، گدا نمی شم ؛ به گدا یه چیزی میدن و میگن برو...این دفعه نمی خوام برم ...نمی خوام برم...نمی خوام برم...

 


1) وَقاتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ الَّذِینَ یُقاتِلُونَکُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ (آیه 90 سوره مبارکه بقره)  


2) حضرت ماه : هفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى دفاع مقدس آغاز میشود. دفاع مقدس جهاد بزرگ دینى و ملى ملت ایران بود. ملت ایران روح اعتماد به نفس ملى را به وسیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى هشت سال دفاع قدرتمندانه توانست در خود تقویت کند، توانست استعدادها را در خود شکوفا کند، توانست ظرفیتهاى ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ى خود را بشناسد... 

باید از بگذشته ها عبرت گرفت/دست را بر زانوی همت گرفت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد